خسته
خسته ام خسته م از این کلافگی و سر درگمی
از این هیاهوی مردمانی که بی دلیل می گذرند از روزها و شب هایی که دگر فکر بازگشت ندارند
خسته ام خسته تر از آنچه که بتوانم ماهی تنگ بلور دلم را نجات دهم ، جان کندنش را میبینم و گاه آه میکشم
خسته ام خسته از مردمانی که خوشی دلشان ناخوشی آنهایی ست که دشمن می پندارنشان ،
خسته از بر هم زدن سکوت لذت بخش دلم که به اجبار زمانه می شکند و پر میشوم از ترس و استیصال
خسته ام خسته از نگاه های هرز و نا مطمئن از نگاه هایی که می دانم هر کدام صاحبانی دارند ، که چشم انتظار و مشتاق حرارت آن نگاهند ،
آری این منم زنی پیوسته در سکوت نداشته و آرامش خواسته و نداشته ای که برای داشتنش حاضر به سکوت است ،
) آری این منم زنی در آستانه پژمردن در آستانه نخواستن و رها شدن درهوای تلخ وهم(*
اینگونه نبودم خسته و افسرده و زار
اینگونه شدم خسته ودیوانه و زار
زنی در انتظار سکوتم و آرامش ، آرامش تنها خواسته این زن مغموم وپریشان حال است
خسته ام خسته از نوشتن دردهای بی پایان دل بی درمانم خسته ازتظاهر به بودن و خواسته داشته هایم
و تظاهر به قبول نداشته هایم
خسته تر ازآنی م که راهی بیابم...
چند وقت ميشود هر چه قصه، هر چه شعر با دلم قهر كردهاند جاده، آفتاب، گل عابر پياده، پل خانهها، درختها، پرندهها هر كه، هر چه را نگاه ميكنم خسته و كلافهاند حرف تازهاي بزن! شعر تازهاي بخوان! حس تازهاي به من بده! تا دوباره پا شوم تا دوباره چون كبوتري توي آسمان رها شوم چند وقت ميشود عشق در دلم قدم نميزند! هيچكس، دست بر دلم نميزند
ای پرنده ی مهاجر ای همه شوق پریدن خستگی یه کوله باره روی رخوت تن من مثله یک پلنگ زخمی پر وحشته نگاهم می میرم اما هنوزم دنبال یه جون پناهم نباید مثله یه سایه زیر پاها زنده باشیم مثله چتر خورشید باید روی برج دنیا باشیم
کوله باره روی رخوت تن من مثله یک پلنگ زخمی پر وحشته نگاهم می میرم اما هنوزم دنبال یه جون پناهم نباید مثله یه سایه زیر پاها زنده باشیم مثله چتر خورشید باید روی برج دنیا باشیم
)و تظاهر به قبول نداشته هایم
خسته تر ازآنی م که راهی بیابم...
چند وقت ميشود هر چه قصه، هر چه شعر با دلم قهر كردهاند جاده، آفتاب، گل عابر پياده، پل خانهها، درختها، پرندهها هر كه، هر چه را نگاه ميكنم خسته و كلافهاند حرف تازهاي بزن! شعر تازهاي بخوان! حس تازهاي به من بده! تا دوباره پا شوم تا دوباره چون كبوتري توي آسمان رها شوم چند وقت ميشود عشق در دلم قدم نميزند! هيچكس، دست بر دلم نميزند
ای پرنده ی مهاجر ای همه شوق پریدن خستگی یه کوله باره روی رخوت تن من مثله یک پلنگ زخمی پر وحشته نگاهم می میرم اما هنوزم دنبال یه جون پناهم نباید مثله یه سایه زیر پاها زنده باشیم مثله چتر خورشید باید روی برج دنیا باشیم
جمعه 22 بهمن 1389 - 1:31:02 PM